محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

22/ تیر/91

صبح که از استرس بارون و فرش زود بیدار شدم. دیگه دیر شده بود و نمیشد کاری کرد..مرجان و مهرناز از دیشب باما اوده بودن خونه مادرجون و شما کنارشون خواب بودی. من هم رفتم آرایشگاه و بعدش هم با مادرجون رفتیم برای عروسی امشب کادو خریدیم و دوست نداشتم وجه نقد بدم.  جا شمعی پایه دار سه تایی برای روی میز نهارخوری خریدم. مطمئن بودم خوششون میاد.بعد نهار هم کمی استراحت تا شب سرحال باشیم. بعدش هم بابایی اومد و آماده شدیم برای عروسی. تصمیم گرفتیم نبریمت آخه هم مسیر دور بود و هم اینکه ممکن بود تا صبح بمونیم. در ضمن همه خونه مادرجون جمع بودن و کنارشون خوش بودی.. ساعت 7 راه افتادیم و تو مسیر دوستامونو پیدا کردیم و عروسی تو جاده ساری نکاء بود...
25 تير 1391

20/ تیر/91

خبرخبر خبر دار... یه خبر خوب!! ارزیابی و گزارش عملکرد ستاد فناوری نانو برای سال 90 اعلام شد و باز هم مثل پارسال، مانی منتخب شد!!! http://irannano.org/nanolab/index.php?actn=nv&id=20824&lang=1 مانی دوست داریم. مانی دوست داریم... این جمله آخری رو محیا و بابا علی دیشب خوندن!!! در حالیکه مانی رو پرت میکردن بالا !!! خوب از امروز بگم. صبح زود مهد و زیارت عاشورا و سرکار. قرار بود امروز ببرنتون تو حیاط تا آب باز یکنین. اما وقتی ساعت ده با هزار داستان یه ربعی اجازه گرفتم و اومدم پیشتون دیدم قضیه کنسله. مثل قضیه عکاس و ازین حرفها. این روزها خیلی برنامه مهد هردم بیل شده.. بگذریم. صدات کردن و با هم رفتیم دم استخر ...
25 تير 1391

19/ تیر/91

صبح بخیر..  امروز هم دلت میخواست تو کلاس بخوابی اما تا گفتم عمو شهرام اومده و تولد امیرعلیه کلی ذوق کردی و بیدار شدی. بزور بردمت دستشویی و سرپات کردم. گلاب به روت در حال ج ی ش کردن هی میگفتی ندارم ندارم .. پس مامان اینا چی ان اونوقت؟؟   امروز عکاس میاد و من هم لباس برات نیاوردم. اما همون لباس بعد از ظهرتو گفتم بپوشن برات. آخه دخملی من همه جوره خوشگله.. امروز دوسال و هفت ماهگیت تموم میشه و بقول دوست خاله شیرین میگه از بس محیا خانمه و خوش قد و قوارست یادم میره که دوسال و نیمه شه..آدم فکر میکنه 4-5 سالست.. خوش بگذره  . عصری که اومدم مهد دنبالت: اینجا دوست داری تنهایی به بچه ها تاب بدی و شاکی و ناراحت: ...
20 تير 1391

18/ تیر/91

سلام صبحت بخیر.. تا خود مهد خواب بودی. هرچند دم مهد خیلی صبر کردم تا بخوابی. تا بیدار نشی و سر درد بشی. اما فایده ای نداشت.. تو کلاس هم بقول مامان ریحانه، شما و پرنیا و درسا شلمان کلاس خواب بودین. این هم عکساش: شلمان محیا درسا و پرنیا: و از یه زاویه خنده دار دیگه..  یه عکس از قدیم ندیما داشته باشین: برگشتنی از مهد کمی نشستیم و بعد سرویسها راه افتادیم.. تو پارکینگ دوتا اتفاق خنده دار افتاد. یکی اینکه یه همسایه داشت راهنماییم میکرد که چطوری و از کجا بپیچم تا بتونم جای خودم پارک کنم..(آخه وسایل نقلیه های داخل پارکینگ ما رو که ملتفتید و تازه یه آقایی هم هر چی پول داره ماشین...
20 تير 1391

17/ تیر/91

صبحت بخیر گلم.. چقدر ترافیک کم بود و همه جا خلوت.. اما مثل اینکه یه عده ای دور از جون، عادت و جنبه این خلوتی رو ندارن و نفسای حبس تو سینشونو یهو دارن خالی میکنن. صبح یه پرشیایی نزدیک بود کله پا بشه و بیفته رو ماشینمونو لهمون کنه. خدا رحم کرد.. بابا مگه چه خبره.. بحمداله اومدیم مهد و من هم کلی کلی کار ناتموم دارم که باید انجام بدم. دوستت دارم..  این هم کاردستی امروزتون: چرا اسم بچه امو ننوشتین و فقط فامیلی؟؟؟؟ اومدم دنبالت و مستقیم رفتیم پاسداران استخر یاس .   تو راه هم شاتوتی که خاله نرگس برات آورد رو خوردی و اینجوری رفتی تو استخر:   گفتیم حالا بیشتر پول خرج کنیم شاید ...
18 تير 1391

16/ تیر/91

صبح بیدار شدیم و کلی نظافت کردم و بقیه فرشها رو هم جمع کردم. محیا در حال کمک.. اگه این عکس رو تو مسابقه نی نی خانه دار میذاشتم حتما برنده میشدی.. تو میتونی:   با باباعلی به این نتیجه رسیدیم که اصرار مادرجونو که فرشا رو ببریم اونجا خودش تو حیاط با دل سیر بشوره رد کنیم و همینجا بدیم فرششویی. اولا مادرجون اذیت میشه. دوم اینکه با نقل و انتقال و تا زدن فرش مخالف بودیم و سوما خشک کردنش تو شمال مکافاته. باید مسئله تمیز کردن دیوارها و کارگرش جور بشه تا همونموقع فرشا خونه نباشن و کثیف نشن. برای نهار آبگوشت بارگذاشتم و بابایی نون تازه خرید و هنوز زودپز درحال سرو صداست وبابایی میگه 4 نهار بخوریم. من هم از فرص...
18 تير 1391

15/تیر/91 - عید نیمه شعبان

صبح نه بیدار شدیم و من هم طبق معمول کارهای خونه و یه کاری که تحویل گرفته بودم رو انجام دادم. بابایی همچنان خواب بود. مامان بزرگ و پدرجون زنگ زدن و کمی باهاشون صحبت کردی.. پدر جون برامون میوه های خوشمزه باغ رو فرستاد همراه وبا ذرت و لواشک (سلام علیکم) که دوست داری و خربزه و بعضی چیزهای دیگه.طفلیها دلشون میخواست بریم اما تو شلوغی و گرمای جاده راضی نبودن.. بابایی هم تا ظهر رفت از راننده تحویل گرفت !!! تا بابایی برگرده ما هم خوابیدیم و بیدار که شدی با دیدن درخواستیهات شاد شدی.. همش میگفتی: بابایی زود رفتی از مغازه پدرجون برام لواشک خریدی؟ و من هم از دیدن وسایلی که بوی خانوادمو میداد حس کردم ازونجا اومدم. بچه ام نه؟؟؟ الان هم که داری...
17 تير 1391

14/تیر/91

صبحت بخیر گلم. صبح تا یه جایی بابایی با ما اومد و شما تو عالم خواب و بیداری مبهوت نگاش میکردی. که چرا اومد و چرا رفت..فقط گفتی بابایی رفته خونه ... رو بکشه چه دشمنی داری تو بچه آخه.. بعد هم اومدیم مهد و چند تا عکس گرفتیم..لباس خوشگلتو که برای عروسی مریوان خریدم و نپوشیدی رو آوردم تا بعداز ظهر تو جشن نیمه شعبان مهدت بپوشی.. خوش بگذره بهتون گلم.. اولین چیزی که تو کلاستون دیدم این محیا کوچولو بود که قهر کرده رو زمین: دست وصورت نشسته رفتی سراغ اینا: هستی جون هم داشت اینجا کار خودشو میکرد که دنی واسه اینکه تو عکس بیفته دووید و رفت کنارش نشست.. این محیا کلک هم تا ما رو دید همه چی یادش رفت: ...
17 تير 1391