22/ تیر/91
صبح که از استرس بارون و فرش زود بیدار شدم. دیگه دیر شده بود و نمیشد کاری کرد..مرجان و مهرناز از دیشب باما اوده بودن خونه مادرجون و شما کنارشون خواب بودی. من هم رفتم آرایشگاه و بعدش هم با مادرجون رفتیم برای عروسی امشب کادو خریدیم و دوست نداشتم وجه نقد بدم. جا شمعی پایه دار سه تایی برای روی میز نهارخوری خریدم. مطمئن بودم خوششون میاد.بعد نهار هم کمی استراحت تا شب سرحال باشیم. بعدش هم بابایی اومد و آماده شدیم برای عروسی. تصمیم گرفتیم نبریمت آخه هم مسیر دور بود و هم اینکه ممکن بود تا صبح بمونیم. در ضمن همه خونه مادرجون جمع بودن و کنارشون خوش بودی.. ساعت 7 راه افتادیم و تو مسیر دوستامونو پیدا کردیم و عروسی تو جاده ساری نکاء بود...